قلعه ي ماسه اي


 

ترجمه: شيرين سليمي
تصويرگر: سميه بيگدلي



 
«زَک» پسر باهوشي بود. او بعضي چيزها را فراموش مي کرد؛ ولي هيچ وقت يادش نمي رفت از مادرش بخواهد داستان «جک و لوبياي سحرآميزش » را برايش بخواند. او اين داستان را خيلي دوست داشت؛ اما مادر از خواندن اين داستان تکراري خسته مي شد. يک روز گرم تابستان زک به مادرش گفت:« لطفاً داستان لوبياي سحرآميز را برايم بخوان.» مادر گفت:« نه، برو کنار ساحل بنشين و خودت داستان را بخوان.»
زک کنار ساحل رفت و شروع کرد به خواندن داستان. يک کاميون هم کنار او ماسه ها را خالي مي کرد.
زک فرياد زد:« ساکت! من کتاب مي خوانم!» کاميون رفت، ولي چند نفر جمع شدند که قلعه ي ماسه اي درست کنند. زک درست همان جا نشسته بود. آن ها گفتند:« کتاب را کنار بگذار و کمک کن تا قلعه را درست کنيم.»
زک گفت:« اما من کتاب خوب جک و لوبياي سحرآميز را مي خوانم.» آن ها خنديدند و گفتند:« بيا اين ساحل به يک قلعه ي ماسه اي جادويي احتياج دارد.»
زک با اين که دوست نداشت، رفت و به آن ها کمک کرد و آن ها بزرگ ترين قلعه ي ماسه اي را ساختند. قلعه تا ابرها مي رسيد و زک خوش حال بود.
زک گفت:« هيس! صداي چيست؟»
- دامپ، دامپ! دامپ!
يک چيز عجيبي جلوي در قلعه ايستاد و با صداي بلند فرياد زد:« في في نو، بو مي آيد.»
همه فرار کردند، اما زک نتوانست فرار کند و فقط سرش را در ماسه ها فرو کرد. يک غول زشت در را باز کرد. و به طرف زک اشاره کرد و گفت:« تو!»
زک سرش را از ماسه ها بيرون آورد و مِن مِن کنان گفت:« م، من؟»
- بله، تو. من تو را مي شناسم. جک و لوبياي سحرآميز! تو سکه هاي مرا دزديدي. آن ها را پس بده!
زک گفت:« من زک هستم، نه جک. من فقط آمده بودم کتاب... »
قبل از اين که او بتواند حرفش را تمام کند، غول او را گرفت و به قلعه برگشت. او زک را در يک قفس بزرگ انداخت و بعد شامش را خورد.
غول گفت:« بعداً تو را هم مي خورم.»
زک نشسته بود. التماس مي کرد:« مرا ببخش!.»غول صندلي اش را کشيد و گفت:« آن وقت سکه هاي مرا مي دهي؟»
زک گفت:« من زک هستم نه جک!»
حرف هاي زک فقط غول را عصباني کرد. هرچه زک گريه مي کرد قلب غول سنگ تر مي شد وقتي غول کمي آرام شد، گفت:« يک روز به تو وقت مي دهم؛ اما اگر شب شود و تو سکه هاي مرا نياوردي، براي هميشه تو را نگه مي دارم.»
زک رفت و با عصبانيت شروع به جست و جو کرد او پنجره اي را که جک وارد قلعه شده بود پيدا کرد. يک تار عنکبوت ضخيم هنوز به طرف لوبياي سحرآميز کشيده شده بود. زک از بلندي مي ترسيد، ولي دست و پايش را به تار گرفت و سُر خورد. آن پايين کنار ساقه ي لوبيا يک مغازه بود، به اسم مغازه ي لوبياي جک! جک ثروتمند شده بود. او يک گروه سرباز هم داشت. زک وارد مغازه شد. جک لوبيا مي فروخت. زک از جک خواهش کرد که سکه هاي غول را بدهد و گفت:« من داستان را خوانده ام و مي دانم تو آن ها را برداشتي.»
جک فرياد زد:« سکه هاي من! برو وگرنه تو را به زندان مي اندازم.»
زک گيج و سرگردان از مغازه بيرون رفت. شکمش از گرسنگي مي سوخت. او زني را ديد که ديگي پر از غذا مي برد. او غذا را بو کرد و گفت:« کمي غذا به من مي دهي؟» زن مهربان بود و گفت:« به تو غذا مي دهم، اما مواظب باش افراد جک تو را تکه تکه مي کنند!»
زک با ترس وارد خانه ي جک شد و غذا خورد. تازه غذا از گلويش پايين رفته بود که صداي در آمد. « بنگ!» زک داخل فر رفت و از شکاف در نگاه مي کرد. جک و سربازان وارد خانه شدند و جک گفت:« اين بشقاب کيست؟» جک غذا خورد و گفت:« سکه هاي مرا بياور!» زن فوري پنج کيسه ي سکه آورد و آن ها را روي پاهاي جک گذاشت. زک مي ديد که او سکه ها را با خودخواهي مي شمرد !
هميمن طور که سکه ها روي هم جمع مي شد، جک چشم هايش را بست و خوابيد.
زک سکه ها را مي خواست. از فر بيرون آمد و با نوک پنجه ها به طرف جک رفت. بعد يک کيسه از سکه ها را برداشت و از در بيرون رفت. همه راه را دويد تا به تار عنکبوت برسد. هر طوري که بود کيسه را هم دنبال خودش کشيد و برد. وقتي به غول رسيد، از خستگي افتاد. غول گفت:« سکه هاي من کجاست؟ تو دير کردي.» زک سکه ها را جلوي پاي غول انداخت و بعد غش کرد. وقتي زک بيدار شد، غول با کيسه ي سکه ها خوابيده بود. زک به سکه ها نگاه کرد. آن ها برق مي زدند!
او فکر کرد که پول دار مي شود. پس تصميم گرفت سکه ها را بردارد.
زک کيسه ي سکه ها را قاپيد و آن را روي شانه اش انداخت؛ اما کيسه يک سوراخ داشت و سکه ها با صدا روي زمين ريختند. غول فوري بيدار شد، زک هم کيسه را انداخت و فرار کرد.
غول با عصبانيت گفت:« في في نو! استخوان هاي تو را مي شکنم!»
زک از ديوارهاي قلعه بالا رفت. او غول را ديد که دنبالش مي آيد. زک نقشه اي کشيد و به غول گفت:« اگر مي تواني بيا و مرا بگير.» غول فرياد زد و تندتر مي دويد، زک به راحتي از ديوار پايين پريد. او روي زمين افتاد و غول هم نفس زنان تازه به بالاي ديوار قلعه رسيده بود. غول درست همان جايي بود که زک مي خواست. بعد زک فوّاره ي آب را با فشار به طرف قلعه گرفت. سوراخ هايي در پايين ديوار قلعه ايجاد شد تا اين که بالاخره ديوارها خراب شدند. و غول هم بين ماسه ها افتاد. قلعه کاملاً خراب شد و غول هم آب شد. او چرخيد و مثل طوفاني از رنگ در ماسه ها ناپديد شد.
زک باور نمي کرد. دوباره در ساحل بود. او نفس عميقي کشيد، روي صندلي راحتي نشست و کتابش را برداشت؛ اما فوري کتابش را بست:« ديگر هيچ وقت کتاب جک و لوبياي سحرآميز را نمي خوانم.» و به خانه برگشت.
از آن به بعد هر وقت به ساحل دريا رفت تا کتاب بخواند يک کتاب بدون غول انتخاب کرد. يک داستان خوب که ديگر از اين ماجراها نداشته باشد!
منبع: ماهنامه مليکا شماره 47